محمد علی بهمنی
بی سایه مرا آن نور ، با خویش کجا می برد
بی پرسش و بی پاسخ ، می رفت و مرا می برد
ها! گفت تماشا کن گلخاک شهیدان را
خالص نشدی ور نه ، این خاک تو را می برد
من بودم و من بودم ، در حال شدن بودم
انگار مرا شوری ، رقصان به سما می برد
هنگامه ی محشر بود ، یا وعده ی دیگر بود
آن پای که بی سر بود ، تن را چه رها می برد
رو سوی خطر می رفت یا سیر و سفر می رفت !؟
هم باورمان می داد ، هم باور ما می برد
پیری که غریبی را ، از کرب و بلا آورد
این بار غریبان را ،تا کرب وبلا می برد
یادش بخیر پادگان شهید محمودوند.روز آخر تو مسیر برگشت اونجا رفتیم. اصلا دلم نمی خواست برگردیم. دلم می خواست انقدر اونجا می موندم تا باورم بشه کجام!!